نوشته شده در 7 Nov 2023 ساعت 16:31 توسط مهدی یار (مستعار) از زمانی که یادم میاد، پدرم گوشت و پوست و استخوانش رو گذاشته بود تو کار بنایی و کار و زحمت برای ما. اولین چیزی که از پدرم به یاد دارم همون سر کار رفتنش بود. وقتی که ی خورده بزرگتر شدم، تابستون ها منو با خودش میبرد سر کار بنایی و هر وقتی که حساسیتش به سیمان زیاد میشد، بیکار نمی نشست و دست فروشی می کرد. ی گاری بزرگی داریم که بابام تو ایران ازش تو دست فروشی کار می گرفت. زمانی رو یادم میاد که ی عالمه دمپایی پلاستیکی نو که هر جفتش تو ی پلاستیک بود تو خونمون بود که از زمان دست فروشی بابام مونده بود، بعضی وقت هام تو اون گاری که اون زمان چهار طرفش رو آهن پوشونده بود، پیاز و سیب زمینی می فروخت. اولین باری که بابام رفتم واسه ی کار، با هم رفتیم میدون تا سیب زمینی پیاز بخریم و بعد بیاییم بفروشیم. ی جا بهم گفت تو اینجا وایسا تا من برگردم. خیلی دیر کرد و من هم از جام تکون نمی خوردم و خیلی دلواپس بابام بودم. نمی دونم شما هم این حسو تجربه کردین یا نه. وقتی خیلی کوچیک هستی و هیچ آشنایی دو و برت نیست و همه ی آدمایی که میبینی همه شون غریبه هستن، دلت می خواد گریه کنی و فقط زار بزنی. منم تو اون لحظه دقیقاً همین حسو داشتم. وقتی بابام برگشت خیلی خوشحال بودم که بلاخره برگشت. ی مدتی نزدیک نماز جمعه ی شیراز سیب زمینی و پیاز می فروختیم. یادم هست تو ی جمعه خیلی فروش داشتیم و کلی کیف کرده بودم. ی مدتی هم تو اون کوچهای که به جلوی شاه چراغ و میوه فروشی ها ختم میشد تو ی گوشه سیب زمینی می فروختیم که الان اون قسمتها اصلاً نیست و خیلی تغییر کرده. ی جمله ی بابام هنوز تو گوشم هست که داد میزد: "سیب زمینیه مثل زردی تخم مرغ!" زندگی ما با ج خب خب...
ادامه مطلبما را در سایت خب خب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : chizangiz بازدید : 14 تاريخ : جمعه 3 آذر 1402 ساعت: 12:52